تمام حقوق مادی و معنوی این وبلاگ متعلق به هنر9 می باشد و استفاده از مطالب آن با ذکر منبع بلامانع است دعای عظم البلا رمان زندگی شیرین من قسمت 3 Make your flash banner free online
دنیایی از رمان های آموزنده و طنز و احساسی

رمان زندگی شیرین من قسمت 3

 

آژانسی گرفتم و توی آژانس خیلی نگران بابام بودم خلاصه طرف گفت7000تومان میشه منم دیدم داره گرون میگه و باید 5000بگیره اما چون حال و وقت بحث کردن نداشتم پول بهش دادم سریع خودم به اتاق بابام رسوندم. بابام خواب بود و مادرم کناره تخت شوهرش داشت سوره ایی از قرآن می خوند و اشک می ریخت.همین که منو دید گفت فرهاد پسرم این برگه دارو های بابات هست سریع بخرش پول همراهت هست؟؟ جواب دادم آره بابا بهم داده. خدا حافظ. توی خود بیمارستان دارو خونه بود رفتم وبرگه رو دادم .گفتش همچین دارویی نداریم.شرمنده تموم کردیم. منم با عصبانیت گفتم پس اگه ندارید در این جارو گچ بگیرید. و سریع خودم رو به دارو خونه دیگه ایی رسوندم. برگه رو دادم و گفتم دارو هاشو لطف کنید بدید. مسؤلش بهم گفت باید بری داروخانه ابو علی سینا خیابان امام علی اونجا از این جور داروها دارن مگه مال دیسک کمر نیست. جواب دادم آره. خب پس برو همون جا قیمتشم بالاست.منم گفتم پولش مهم نیست گیرم بیاد.
آژانس گرفتم و خودم به داروخونه رسوندم. دم در داروخونه دختر کوچیکی وایستاده بود . گل می فروخت به من گفت:بابام چند ساله مریضه آقا گل بخرید.لطفا.من هم یاد خواهرم سارا افتادم بهش گفتم چند سالته: گفتش 7سالمه همین این گفت یاد سارا افتادم که اون 1سال بزرگتره. اشک تو چشمام جمع شد و بهش گفتم  به یه شرط ازت گل می خرم  که برای بابای منم موقع مغرب دعا کنی. باشه؟؟؟ همین که گفت باشه؟؟؟ چشمام پر اشک شد و کمی گریه کردم. خدایا همه ی مریض هارو شفا بده گل ازش خریدم و وارد داروخونه شدم ساعت 7 عصر بود منم حسابی خسته فردا هم که عصری باید برم کلاس هیچی.....
برگه رو نشون داروخونه دادم بهم گفت یه موردش فقط نداریم ، گفتم چرا آخه؟؟مگه اینجا دارو خونه نیست.
الله اکبر. بهم گفت: این دارو هایی که شما می خوای کمیابه ملتفت هستید.منم چون ناراحت بودم گفتم نه خانوم. اون دارو هایی که دارید بدید می خوام برم اگه می شه زود لطف کنید. دارو هارو بهم داد و گفت این موردش و باید صبر کنید تا فردا که بیارم. منم نمی دونستم چی بگم گفتم خانوم چقدر میشه اینا؟؟؟
گفتش 68000تومن. فرهاد: ای بابا چه خبره مگه این دارو ها از کجا می یاد که این قدر گرونه. بیا خانوم. فردا می یام تا اون یه مورد ببرم. خانوم: تا ببینیم بار برامون چی میاد؟؟ فرهاد: اصلا نخواستم  دارو هام برداشتم و راهی خیابون شدم خیلی عصبانی بودم که چرا تواین تهران بزرگ یه جا پیدا نمیشه که همه نوع دارویی داشته باشه.
یه آقایی توی خیابون داشت می دوید که به من خورد  وبدون اینکه معذرت خواهی کنه رفتش.منم داد زدم  بر هرچی مردم آزاره لعنت. خاک برسر جد و آبادت. اعصابم بد جوری به هم ریخته بود که رسیدم به چهار راه یه تاکسی گرفتم مستقیم رفتم بیمارستان. تو راه به خودم می گفتم لعنت خدا بر شیطون  لعنت خدا بر شیطون  لعنت خدا بر شیطون  لعنت خدا بر شیطون که یه موقع راننده تاکسی نگاهی به من کرد و گفت :جوون صلوات بفرس تا آروم شی. مگه چی شده که اینقدر پریشونی؟؟؟ منم جریان و براش گفتم. تا اینکه رسیدم به بیمارستان.راننده تاکسی بهم گفت اگه کاری داری بهم بگو برات انجام بدم منم گفتم نه ممنون کرایه 5000ازم گرفت در حالی که خیلی ارزون ازم گرفت. و منم خودم با دارو ها رسوندم به اتاق 68. دیدم بابام داره آه و ناله می کنه و مامانم هم همین جور داره ذکر میگه.
مادرم: فرهاد  پسرم یه ساعته کجایی؟!!؟ منم برای مادرم اوضاع تعریف کردم. دارو هارو گذاشتم کناره تخت بابام و به پیشونیش یه بوس کردم.همین جور ناله می کرد.
موقع اذان بود صدای الله اکبر با صدای خیلی کم به گوش میومد. رفتم کناره پنجره و همین که اذان رو ماذن داشت میگفت اشک بود که از چشمام میومد بیرون و همین جوری می گفتم ای خدا ای خدا.

اذان تموم شد و من با اجازه مادرم وضوگرفتم و طبقه پایین بیمارستان شروع به نماز خوندن کردم نمازم تموم شد و من دستم بالا بردم و دعای فرج زمزمه کردم اِلهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.
  و به خدا گفتم خدایا به حق امام زمان بابام و همه بیماران شِفا بده. خدایا مثل اون حاجتام که براورده کردی  این حاجتم رو هم برآورده بکن تو که ندار نیستی که تو دارایی.آمین.وبه صورت مالیدم وپاشدم. داشتم با آسانسور میومدم بالا که گوشیم صدا داد. دیدم عمه هستش. الو  عمه:سلام خوبی فرهاد جان کجایی؟؟ فرهاد: توی بیمارستان  عمه:اتفاقی افتاده!!! فرهاد: بابام درد کمرش بیشتر شده آوردیمش بیمارستان.  عمه: آخی بمیرم براش. می خواستم بگم فردا شب همگی بیاید خونمون مهمونی. هرچی به بابات و مامانت زنگ زدم برنداشتن نگران شدم.پس این طوره.خاب فردا میام یه سری میزنم. کاری نداری عزیزم. فرهاد:نه عمه فقط برای بابام دعا کنید آخه بغضم ترکید و گریم اومد و گفتم آخه فردا عمل داره ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

عمه: باشه عمه مواظب خودت باش کسی هست کنار بابات یا من بیام. فرهاد: مامانم هست.ومن هم هستم نمی خوااادعمه: خاب باشه خداحافظ.   فرهاد:خداحافظ.

همین که از آسانسور خارج شدم 5 6 دکتر اومدن تو وبهم گفتن آسانسور که جای حرف زدن نیست جوون. پنج دقیقه هستش معطل تو ایم چه آدم هایی پیدا می شن.منم در جوابشون گفتم مگه آسانسور خریدین که این جور حرف می زنین.
 پیش بابام رفتم .کمی آرمتر بود بهم گفت فرهاد پسرم یه لیوان آب برام بیار وضو بگیرم.نمی دونم مادرت کجا گذاشته رفته!!!! منم آب آوردم و بابام کمکم بلند شد و منم براش یه تشت آوردم وضوش گرفت و دوباره خوابید. به بابام گفتم مگه نمی خواین نماز بخونین. بابام:چرا الله اکبر شروع کرد به نماز خوندن.
همین که دوتا نمازش تموم شد به بابام گفتم: بابا این نماز دیگه چه جور نمازیه من که تا حالا ندیدم
بابام: ببین وقتی که کسی بیماره و نمیتونه نمازشو ایستاده بخونه باید بشینه اما یکی مثل من که از کمر درد دارم هلاک میشم و نمیتونم نشسته بخونم باید خوابیده بخونم. نماز واجبه و هرکسی در هر حالی باید بخونه حالا یکی مثل تو ایستاده یکی مثل من خوابیده.
از حرف های بابام حسابی استفاده کردم و به دستش یه بوسه زدم که یکدفعه گریم اومد و اشک توچشمام جمع شد و خودم گرفتم.
پرستار اومدش توی اتاق بایه میز چرخی که روی اون برنج و خورش قیمه بود.پرستار:اینم از شام شما.فرهاد و بابا: دست شما درد نکنه.
بابام رو بلندش کردم تا این که مامانم اومدش. فرهاد: کجایی مامان. مادرم: رفتم نمازم بخونم. مادرم:انگار بابات بیدار شده حالشم خوبه، خداراشکر. مادرم: برو فرهاد بشین روی تخت کناری خودم غذاشو میدم.
من یه نگاهی به گوشیم کردم یه موقع یادم اومد که عمه بهم زنگ زده.

فرهاد:مامان بابا عمه زنگ زد بهم گفت فردا شب بیاین خونمون که من گفتم بابام بیماره!!!قرار شد فردا عمه بیاد یه سری به شما بزنه!!!!!  بابا: کدوم عمه؟؟ فرهاد: عمه کتایان دیگه. عمه نرگس که شیرازن وسالی یه بار هم می بینیم و عمه عزیزم(رقیه) که حال نداره.و آلزایمرم که داره که دیگه وا مکافات.

بابا: بسه دیگه ، من فقط گفتم کدوم عمه دیگه نگفتم رمان برام بگو که.
مامان:فرهاد غیبت عمه کتی نباشه حتما فردا همه ی فامیل میان عیادت نه؟؟
فرهاد: کاش عمه نرگس هم بیادش.
مامان: پاشو دیگه برو خونه ببین بچه ها چیکار میکنن؟؟ساعتم که داره 9 میشه پاشو!!!!
فرهاد:مامان فردا میام یه سری می زنم و میرم چون فردا عصری کلاس زبان دارم.باشه؟؟؟
مادرم: باشه فقط وقتی رسیدی خونه به تلفن همراهم یه تک بزن تا خیالم راحت شه.
فرهاد: باشه.بابا خداحافظ مامان من رفتم.
مادرم:خدا به همراهت.
از پله های بیمارستان که اومدم پایین پیش خودم گفتم کاش بابا ومامانم هم همرام بودن همگی می رفتیم خونه.یه آهی کشیدم و از آبسردکنی که کناره نگهبانی بود آبی خوردم و با یه آژانس به خونه رسیدم.
زنگ زدم کسی در رو باز نکرد.خداراشکر کلید داشتم در رو باز کردم و وارد خونه شدم هنگامی که داشتم از پله ها میومدم تا وارد خونه(حال) بشم یه صدایی فیلمی میومد که برام آشنا بود. هان شبکه آی فیلم داره زیر آسمان شهر نشون میده داخل شدم دیدم زهره وسارا روی کاناپه کناره هم مشغول دیدن فیلمن و دارن

می خندن.اونم اینقدر صداش زیاد کردن که اگه بابام میومد یه دادی می زد. سلام کردم اونم با صدای بلند و اومدم روبه روی تلویزیون قرار گرفتم گفتم می دونید الان باباتون کجاست؟؟؟الان بابا روی تخت بیمارستان بیماره اونموقع شما اینجا دارید می خندین و فیلم می بینید. واقعا که. زهره: تلویزییون رو کمش کن تا من یه زنگی به مامان بزنم.  زهره: فرهاد این بار نادیده بگیر و به مامان نگو باشه؟؟خودت که بهتر می دونی اگه بابا بود همیشه می خواست اخبار ببینه یا یه فیلم اونم با صدای کم. اینبار به خاطره من نگو باشه؟؟؟

فرهاد:نه بابا شما چه ساده این می خوام تک بزنم چون خود مامان گفت هرموقع رسیدی این کار کن. همین.زهره: من فکر کردم بی معرفتی. حالا فهمیدم پایه ایی .بیا بشین ببین خشایار داره می رقصه ببین چه خنده دار داره می رقصه!!!!
رفتم کناره سارا و زهره نشستم و فیلم تماشا کردیم خیلی این قسمتش باحال بود. ساعت حول وحوش 10شد سارا روی کاناپه خوابش برده بود و زهره هم خوابش میومد.سارا را بغلش کردم بردمش رو تختشو خوابوندمش و اومدم بیرون منم خسته بودم کمکم داشت پلک هام روی هم می رفت که به زهره گفتم: خواهرم

می دونم خوابت میاد اما پاشیم مسواکمون بزنیم وضو بگیریم وبعدش باهم به ختم انعام کنیم  وبعدش بخوابیم باشه؟؟زهره: نه خیلی خستم بذار برای سحر این کار رو کنیم ثوابشم زیاد تره باشه داداش.فرهاد: من که بعید سحر پاشم خودت که میدونی!!! زهره: بیدارت می کنم،تاشده یک لیوان آب می پاشم رو صورتت تا پاشی باشه؟ فرهادزهره:

هر دومون مسواکمون زدیم وضو گرفتیم من رفتم توی اتاقم زهره هم رفت تو اتاقش.روی تختم دراز کشیدم که یکدفعه دیدم صدای جیغی می یاد. فرهاد  فرهاد فرهاد  نرمــــــــی  نرمـــــــــیپاشدم رفتم تواتاقش دیدم یه نرمی داره از دیوار اتاق بالا میره.رفتم توی حال و پشه کش برداشتم محکم زدم روش.له له شد بعدش به زهره گفتم یه دستمال به من بده تا این بندازمش سطل آشغال.
زهره: خودت بردارمن می ترسم. فرهاد: انگار بهش می گم نرمی بکون تو دهنت که میگه می ترسم. خودم دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و نرمی و به درون سطل آشغال بردم.وقتی که برگشتم دیدم جای نرمی اون خون و درون بدنش کمی چسبیده به دیوار و یکم هم کنار تختش بو میاد. به خواهرم گفتم امشب رو بیا روی تخت من بخواب من روی زمین می خوابم باشه؟؟ زهره:باشه.فرهاد:  فکر کنم ترسیده!!!
دستشو گرفتم و دوتایی اومدیم توی اتاقم. سارا خواب بود اونم از وضع دهنش معلوم بود حسابی عمیق خواب رفته ونمی دونه که من و خواهرش چه عملیاتی رو انجام دادیم الانم هم از صحنه جنگ داریم میایم.
خلاصه من ایثار کردم و تختم به خواهر عزیزم دادم خودم یه پشتی از حال آوردم پهن شدم روی زمین.

یکم توی فکر رفتم که چقدر دختر ها از سوسک و نرمی می ترسن.به این خاطره که خدا دختر ها رو ضعیف تر و ظریف تر خلق کرده. زهره ساعت تنظیم کردی که سحر پاشیم؟؟  زهــــــــــره!!!   پاشدم دیدم آره خوابش برده منم لامپ خاموش کردم و خوابیدم. خواب دیدم تصادف کردم و مثل بابام از ناحیه کمر دچار درد شدم کنار بابام بستری شدم و مامانم داره به هر دومون رسیدگی میکنه و قراره فردا هر دومون ببرن اتاق عمل و عملمون کنن وای ی ی ی. خدایا من از اتاق عمل می ترسم.خدایا

تا این که دیدم یه مشت آب اونم آب یخ یه کی داره تو صورتم می پاشه یه دفعه پریدم از خواب. سرم خورد به سر خواهرم وای سرم.وای سر خواهرم چی شده خدایا  چه خواب بدی دیدم الان ساعت چنده؟؟؟؟            زهره: فرهاد چرا اینجوری میکنی مثل بچه آدم پاشو دیگه ببین سرم رودرد میکنه.
فرهاد: چیکار کنم داشتم خواب بد می دیدم تو هم یه باره رو صورتم آب یخ ریختی همین که خواستم از خواب بپرم سرم به سر تو خورد. تقصیر خودته چرا درست و منطقی بیدارم نمی کنی مگه تو منطق  فلسفه نخوندی  هان.
زهره: چند بار بهت گفتم پاشو بلند نشدی چیکار کنم رفتم آب آوردم که زود تر پاشی

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ سه شنبه 3 شهريور 1394برچسب:, ] [ 23:48 ] [ بنده ] [ ]